یک دل به سر کوی تو آباد نیابند


یک جان زخم زلف تو آزاد نیابند

از پس که گرفتار غمت شد همه دلها


آفاق بگردند و دلی شاد نیابند

روزی که روی مست و خرامان سوی بازار


در شهر یکی صومعه آبادنیابند

جان میکن و از بهر وفا دم مزن ای دل


کاین مزد زخوبان پریزادنیا بند

ناخورده خراشی ز سرتیشهٔ هجران


سنگی به سر تربت فرهاد نیابند